قصه گوی کوچک

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

قصه گوی کوچک

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود . مریم دیگه بزرگ شده بود مادرش فاطمه هم خیلی پیر شده بود  ودیگر مریم کار هارا انجام می داد و برای مادرش غذا درست می کرد و غذا را در دهانش میگذاشت .

مریم در این  روز ها فقط به فکر مادرش بود و اصلا نقاشی نمی کشید .

مادر مریم خیلی مریم را دوست داشت ونمی خواست هیچ وقت بمیرد . چند ساعت بعد که از سبحانه خوردن گذشت  مریم به مادرش فاطمه گفت ((مادر جان میشود یک چیزی از شما بپرسم . مادر مریم گفت ((بله عزیزم بپرس .

مادرجان پدر دارم ... او کجاست ؟ مادر گفت (( بله که داری ...ولی او رفته پیش خدا .....

مریم وقتی این حرف را شنید خیلی ناراحت شد وداخل اتاق خودش شد نیم ساعت فکر کر و رفت تا دارو های مادرش را به او بدهد که یک دفعه دید مادرش فوت کرده است  

وبرای همین او تنها شد. چند رو زی از فوت مادر گذشت که و مریم تنها یه تنها شد وهمیشه دنبال دوستی می گشت ولی هیچ کس با او دوست نمیشد .

بنا براین او در یک روز افتابی کسی دید که اسم او با هوش بود مریم رفت و از باهوش درخاست دوستی کرد باهوش که ازطرفی دوستی نداشت درخاست او را قبول کرد . انها با اسم های هم اشنا شدند و باهم بیرون میرفتند دوستی انها ادامه دار بود انقدر که هرروز دوستی انها خوب تر وخوب تر میشد .انها خیلی خوش شانس بودند که باهم دوستان خیلی عالی بودند روزی از روز ها باهوش به بیرون خانه امد تا نون وخردو خراکی برایخود و مریم بخرد یک دفعه همه جا پر از دود های بنفش شده بود 

  • فاطمه زهرا جوکار
  • ۰
  • ۰

یکی بودیکی نبود. قیرازخداهیچ کس نبود .

دریک دهکده ی خیلی دور مردومی زندگی می کردند . دربین ان مردم مادر ودختری زندگی میکردند واسم اون دختر مریم و اسم مادرش هم.فاطمه بود .

یک روزی از روز ها مریم ومادرش فاطمه به بیرون رفته بودند . درراهمریم یک مغازه ی خیلی بزرگ دید ودر ان مغازه تابلو های نقاشی زیبا و بزرگو کوچک بود . 

مریم تا مغازه را دید به مادرش گفت (( : مامان میشه که به من نقاشی کشیدن را یاد بدی ؟ 

مادرمریم به اوگفت :(( بله عزیزم میشه .

مریم به او گفت :(( میشه از فردا شروع کنیم ؟ مادرش فاطمه به اوگفت :(( بله عزیزم از قردا شروع می کنیم .

روز بعد مادر برای خرید وسایل نقاشی به بیرون رفت .

چهار ساعت بعد که مادر  همه چیز را خریده بود یادش افتاد که قلموی بزرگ نخریده است برای همین به مغازه ی قلمو فروشی رفت و در ان مغازه یک قلموی زیبا وسفید دید که از قلمو های دیگر فرق های زیاد تری داشت مادر مریم از اقای مغازه دار  همون قلمو را گرفت . 

وقتی به خانه رفت به مریم گفت :(( من همه ی چیز هایی که لازم داشتی را خری دم . 

مریم گفت :(( آ خجونمی جون حالا میشه شروع کنیم . مادر مریم گفت :(( بله مریم جانم . 

مادرمر یم کمی از نقاشی کشیدن را به او یاد داد .

وبه او گفت :(( حالا توی این ورق سفید یک نقاشی با مداد رنگی هایت بکش و بعد از کشیدن نقاشی ات بو من ان را نشان بده . مریم یک نقاشی زیبا کشید و به مادرش فاطمه نشان داد و مادرش به او افرین گفت . 

رو ز دوم مادر مریم نقاشی کردن با قلمو هاب کوچک را به او یاد داد وبه او گفت :(( یک جنگل زیبا با این قلمو های کوچک خودت بکش و به من نشان بده . مریم یک جنگل باان قلمو های کوچک خود کشید و به مادرش نشان داد ومادر به او افرین گفت . مریم به مادرش گفت کی نقاشیکردن با قلموی بزرگ را یاد میگیرم ؟

مادر مریم به او گفت :(( حالا صبر کن به ان هم می رسیم .

مریم به مادرش گفت :(( باشه صبر می کنم . مریم دوبا ره به مادرش فاطمه گفت :((  میشه سه روز به من هیچی  یاد ندی ؟ 

اخه میخاهم توی این سه زوز چیز ها یی که یاد گرفتم را تمرین کنم . مادرش فاطمه به او گفت :(( باشه مریم جانم اما اگر می خاستی نقاشی بکشی بعد از کشیدن نقاشی ات انها را به من نشان بده راستی فقت سه روز باشه . مریم گفت باشه مامان .

بعد مریم برای خودش برنامه ریخت که در سه روز می خاهد چکار کند  و برای همین اول توی یک کاغذ خط دار برنامه ی  اولین روزش را ریخت و در کاغذ خط دار دوم برنامه ی دومین روزش را ریخت که در دومین روز می خوا هد چکار کند ودر کاغذ سوم برنامه ی سومین روزش را ریخت که در ان سه روز می خواهد چکار کند .))

دراوین روز که بلند شد دست وصورتش را شست وجایش را جمع کرد وبه رف سفره رفت و صبحانه اش را خورد .وبعد یک نقاشی زیبا که با مداد رنگی کشیده بود را به مادرش فاطمه ومادر اش به او افرین گفت .

دوساعت بعد ناحارش را خورد و به طرف اتاقش رفت تا نقا شی دومش را بکشد و ان نقاشی هم با مداد رنگی کشید وبه مادرش نشان داد و مادرش به او افرین گفت .

شب شد مریم شامش را خورد و رخت خوا بش را انداخت و خوا بید .

صبح روز بعد یهنی دومین روز را شروع کرد و دست و صورتش را شست وبه طرف اشپز خانه رفت سر سفره نشست و صبحانه اش را خورد .

بعداز تموم شدن صبحانه مریم به اتا قش رفت و یک نقاشی زیبا و قشنگ با قلمو های کوچک خود کشید و به مادرش نشان داد و مردرش به او افرین گفت .بعداز دوساعت مریم برا ی خوردن ناحار به طرف صفره رفت وناحارش را خورد و به اتاق اش رفت تا یک نقاشی دیگر بکشد وان نقاشی هم با قلمو های کوچک خود کشید و به مادرش نشان داد و مادرش به او گفت :((افرین دخترم  .

شب شد . مریم شامش راخورد و رخت خوا بش را پهن کرد و روی ان خوا بید .

روز سوم فرا رسیدمریم دستو صورتش را شست وبه طرف سفره رفت و صبحانه اش را خورد و به اتا قش رفت تا یک نقاشی زیبای دیگر بکشد .

 این بار نقا شی ا ش را با مداد رنگی و قلموهای کوچک خود ش کشید وبه مادرش فامه نشان داد و مادر ش به او گفت :(( افرین دخترم گلم . مریم کمی تلویزیون دید وبعد از یک سا عت دیگر رفت در اشپز خانه تا به مادرش کمک کند تا ناحار را درست کنند .

دوساعت بعد مریم به مادرش کمک کرد تا سفره را پهن کند و ناحارشان را به خورند وقتی سفره پهن شد ان ها ناحارشان را خوردند و مریم به اتاقش رفت تا نقاشی دومش را بکشد وان نقاشی هم با مداد رنگی وقلمو های کوچک خود کشید وبه مادرش نشان داد ومادرش به او افرین گفت .

شب فرا رسید مریم به مادرش کمک کرد تا شام را درست کنند مریم برنج را درست کرد ومادرش خورشت بامیه درست کرد .

بعداز درست شدن غذا مریم سفره را اندخت ومادرش فاطمه هم وسایل سفره را اورد .

مریم و مادرش فاطمه به رف سفره رفتند و نشستند و شامشان را خوردند و مریم سریع رخت خوابش را پهن کرد وباخودش گفت :(( فردا باید زود پاشم وبعد روی رخت خوابش خوابید و مادرش چراغ هارا خاموش کرد .

ومادرش فاطمه هم خوابید ولی مریم به مادرش گفت :(( مامان بیداری ؟ 

مادر به او گفت :(( بله عزیزم بیدارم حالا بگو چیکارم داشتی ؟

مریم به مادرش گفت :(( می خواستم بگم برایم قصته می گی ؟ مادر به او گفت :(( اره می گم ومادر شروع به قسته خواندن کرد .

صبح روز بعد فرا رسید . مریم صبحانه اش را خورد وبه مادرش گفت :(( بریم یک مدل جرید برای نقاشی کشیدن یاد بگیریم ؟ مادر مریم گفت :(( بله بریم حالا بگو حاضری ؟ مریم گفت :(( بله حاضرم.

مادر مریم امروز به مریم نقاشی کشیدن با انگشت را به او یاد داد وبه او گفت :((  مریم جان تو هم برای من یک نقاشی با ان گشت های کوچک خود بکش وبعد به من ان نقا شی را نشان بده .

مریم به مادرش فاطمه گفت :(( باشه مامان .مادر مریم به مریم گفت :(( اول بیا ناحار مان را بخوریم بعد برو نقاشی ات را بکش .

مریم به مادرش فا طمه گفت :((باشه مامان . مامان حالا کمک لازم ندارید ؟ وبعد مادر به او گفت:((  چرا کمک لازم دارمبیا صفره را پهن کن و وسایل سفره را بگزار روی سفره . وبعد مریم گفت :(( باشه مامان .

انها ناحارشان  راخوردند ومریم ان نقاشی را کشید وبه ما درش نشان داد ومادر رش فاطمه گفت صد افرین دخترم . مریم دو باره به مادر کمک کرد تا شام را درست کنند .

این بار مریم کمک کرد تا سیب زمینی هارا خوردکند ومادرش فاطمه هم ان هارا سرخ کرد و وقتی غذا درست شد مریم سفره را انداخت ومادرش هم وسایل سفره و غذا را اورد .

مریم و مادر ش فاطمه شامشان را خوردند . و مریم رخت خوابش را پهن کرد و سر جایش خوابید .

مادرش هم  سفره را جمع کرد و او هم خوا بید . صبح روز بعد که فرا رسید مریم دست و صورتش  را شست و به طرف سفره رفت و سبحانه اش را خورد ومادربه او گفت :(( حالا باید بریم امو زش ام روز را ببینیم . ام روز می خواهیم با قلمو ی بزرگ نقا شی کشیدن را یاد بگیریم . مامد ر به او یاد داد و

وبه مریم گفت :(( حالا تو با ید با این قلموی بزرگ نقاشی بکشی ولی اول بیا نا حارت را بخور من می خوا هم  برون بروم و تا بر می گردم نقاشی ات را بکش . 

مریم گفت :(( با شه مامان . مادر از او خدا حالفظی کرد و و مریم هم نا حادش را خورد و رفت تا در اتاقش تا یک نقاشی با ان قلموی بزرگ بکشد او نقا شی اش را کشید و گذاشت تا ان نقاشی خشک بشود. چند ساعت بعد که نقا شی خشک شد او دست به نقا شی زد و د ستش رفت  توی نقاشی .! مریم فهمید که ان قلمو جا دو ایی است و این مو ضوع را  برای مادرش تعریف کرد و از این با بعد  او یک نقاش ما هر شده بود با ان نقاشی های جادو یی اش . قصته ی ما تمام شد و مریم به ازو اش رسید 

  • فاطمه زهرا جوکار
  • ۰
  • ۰

هفت برا در

یکی بود یکی نبود :در زما های قدیم پادشاه و ملکه ای درسر زمینی دور زن دگی می کردند وان ها هفت پسر داشتند .

یکروز پادشاه فه مید که یک غول خیلی بزرگ دارد سرزمین ان ها را خراب می کند .برای همین پسر الی اش راکه سم او علی بود را فرستاد تا جلوی ان غول بد جنس را بگیرد  علی هم به راه افتادو از پدر ومادرش خدا حا فظی کرد و رفت. تا این که چشمش به یک غار بزرگ خرد وچون خسته شده بود ورفت تا توی غار استراحت کند .

وتا امد استراحت کند غول را دید و خیلی ترسید و می خوا ست پا به فرار بگزارد ولی 

یادش افتاد که پدرش اورا  فرستاده تا غول را شکست بده ولی به قولش عمل نکردو پا به فرار گذاشت .

 

تا این که پیشه پدرش رفت ودروغ گفت ((: که من غول را شکست دادم .

ولی دوباره یک خبر ازدست قول امد و پادشاه فهمید که پسرش به او دروغ گفته است برای همین پسر دومی اش را فرستاد تا با ان بجنگد .

ایندفه پسردومی اش یعنی هسین اورا در جنگلی پور ازدرخت پیداکرد وتا امد چیزی بخورد غول بزرگی دید وخیلی ترسید . تاامد پابه فرار بگزارد پاد پدرشافتاد .ولی به حرفه او گوش نکرد و باز هم دروغ گفت .

چند روز بعد دوباره خبری از غول رسید و پادشاه فهمید که هسین هم دروغ گفته است ولی ایندفه پسر سومی اش یعنی محمد را فرستاد به جنگ غول تا انرا شکست بدهد ولی اوهم نتوا نست که غول را شکست بدهد و او هم باز دروغ گفت .

واین کارها بازهم تکرار شد تا اینکه وقت پسرهفتمی یعنی مهدی رسید واوبدونه ترس با غول جنگید و بلخره غول راشکست داد .

وان شب را جشن گرفتند .

  • فاطمه زهرا جوکار
  • ۰
  • ۰

سارا همچیز را می دا نست و لی نمی دا نست  پدر و مادر ش کجان صاحب رس تو ران هم نمی دا نست .

ان ها تصمیم گرفتن که فردا به دنبال ان ها بر وند. فردای ان روزبه دنبال پدر ومادر شان رفتند .انها اول به جنگل رفتند . در راه چند نفر از ادم بد ها به دنبال ان ها رف تند .وبا ان ها جنگیدند ولی نتوا نستندان ها را بگیرند.

ان ها دباره به راه اف تا دند تا به جنگل دوم رسیدند ان ها رفتند جلو و با گروه دوم ادم بدها که نامرای بودند بودند روبروشدند و ان ها هم شکست دادند .

ان ها رفتند ورفتند تا به جنگل سوم رسیدند .

 

در روبروی ان ها یک زندان جا دویی بود . سارا به صاحب رستوران گفت (( : تو همین جا بمون تا من پدر ومادرم را  ازاد کنم .

سارا رفت و با ان زندان جادویی جنگید.

 

 

و پد و ما درش را ازاد کرد . قصته ی ما تموم شد

  • فاطمه زهرا جوکار
  • ۰
  • ۰

یک روز سارا کو چو لو  با پدر ومادرش رفته بود رستوران  . صاحب رستوران سارا کوچولو رومیشناخت  اما سارا کوچولو اون را نمیشناخت .

مادر وپدر سارا هم  صاحب رستوران را می شناختند . اسم مادر سارا ایرما بود و اسم پدر سارا اسکبرز بود . اما سارا ان ها را به یک اسم دیگر می شناخت .

مادر وپدر سارا آدم های بدی بو دند . سارا این مضوع هم نمی دانست حتآ نمی دانست که یک قدرت پنهان شده هم دارد .  اما صاحب  رستوران می دانست که او یک قدرت خیلی قوی  دارد اوهم ادم خوبی بود . 

پدر ومادر سارا قدرت سارا  کوچولو را می خاستند .برای همین  سارا را در بچه گی دزدیدند وپدر ومادر اصلی سارا را در یک جای مخفی زندا نی کرده بودند . وقت غذا خوردن رسیده بود که یک دفع مادر وپدر سارا گفتند :(( باید برویم خانه سارا پرسید چرا ما که هنوز غذا مون را نخور دیم.

 

ایرما گفت ((چون ما خیلی کارداریم . 

پدر گفت (( بله مادرت راست می گه             

سارا تعجب کرد که چرا پدر وما درش همی شه کار دارند. برای همین گفت شما همی شه کار  دارید .مادر گفت خب همه کار دارند .

سارا که به پدر ومادرش شک داشت از صاحب رستوران پرسید تو چیزی میدانی ؟ صاحب رستوران گفت((بله اما الان نمیتونم  چیزی بگم . سارا گفت چرا ؟

صاحب رستوران که اسم وا سیما بود . گفت (( بعدا خودت میفهمی اعلان بدر ومادرت انجان نمیتون بهت بگم .

سارا گفت باشه اما فردا یوا شکی میام پیشت تابهم بگی .

فردای ان روز سارا رفت پیش سیما وسیما همچیز را برای  او گفت.

  سارا از این که خیلی ناراحت شده بود به صاحب رستوران گفت((خوب ما باید چکار کنیم .؟

صاحب رستوران گفت(( باید چند روز صبر کنیم وبا یک نخشه ی خوب ان ها را شکست بدهیم .           

سارا گفت((باشه .

چند روز بعد ان ها  بایک نخشه ی خوبب به پیش مادر وپدر غلا بی اش رفت و گفت (( شما به من  خیانت کردید وبا ید تقاس این کار را بدهید .

   صاحب رس توران  و سارا       مادر وپدر   شروع به جنگ کردند و سارا بلخره  انها را شکست داد ولی ان ها رانکشت.

قسته ی ما سما شد ولی منتظر قسمت بعدی با شید            

  • فاطمه زهرا جوکار
  • ۰
  • ۰

یک روز یک سرسری بازی گوش  که در کارخانه بود داشت فکر می کرد که اگر یک روز بچه ها با اون بازی می کردن چه بازی می کردند  . اما اون ناراحت بود که نمی دونست باهاش چه بازی می کردند .

اون سرسر ی بازی گوش یک روز اماده شد برای رفتن به پارک . اون خیلی خوش حال بود .

یک روز بچه ها اومدند به پارک سرسر خیلی خوش حال بود . بلخره فهمید که اونا چه بازی می کنند  اونا سرسر بازی می کنند .

  • فاطمه زهرا جوکار
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود                                                                                                                 

روزی طوطی با پدرش زندگی می کرد    .         اون طوطی خیلی مغرور بود .پدر طوطی یک روز  به طوطی گفت ((  انقدر مغرور نباش اما طوطی گوش نکرد 

پدر گفت ((الان وقت این که اروسی کنی اما طوطی گفت (( باشه اما باید خدم انتخاب کنم دختر 

یک روز طوطی رفته بود به جنگل یک دختر زیبا دید . طوطی گفت (( باید با من ازدواج کنی

دختر گفت (( تو چقدر مغروری من نمیام 

از این ببد طوطی تصمیم گرفت که مغرور نباش 

بلخره طوطی با دختر  عرو سی کرد .

 

راستی میدونید که بچه شون چه شکلی شد 

کلی  بچه ادم شد تنشم طوطی شد

  • فاطمه زهرا جوکار
  • ۱
  • ۰

طوطی سخنگو

طوطی سخنگو 

یکی بود یکی نبودیک طوطی سخن گو بود.

اون هر جایی که می رفت گوش نمی داد به حرفا فقت حرف می زد. اما معلم خرگوش گوش می دادش به حرفا اون خیلی باهوش بود.

یک روز طوطی سخن گو به معلم خر گوش گفت  تو چه توری گوش می دی به حرفا کمترم حرف می زنی؟.

معلم خرگوش گفت << این کار خیلی اسون  گوش بده و گوش بده کمتر هم حرف بزن .>>

از این ببعد  طوطی سخن گو  گوشداد وکمترهم حرف زد    

  • فاطمه زهرا جوکار