قصه گوی کوچک

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

قصه گوی کوچک

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

  • ۰
  • ۰

سارا همچیز را می دا نست و لی نمی دا نست  پدر و مادر ش کجان صاحب رس تو ران هم نمی دا نست .

ان ها تصمیم گرفتن که فردا به دنبال ان ها بر وند. فردای ان روزبه دنبال پدر ومادر شان رفتند .انها اول به جنگل رفتند . در راه چند نفر از ادم بد ها به دنبال ان ها رف تند .وبا ان ها جنگیدند ولی نتوا نستندان ها را بگیرند.

ان ها دباره به راه اف تا دند تا به جنگل دوم رسیدند ان ها رفتند جلو و با گروه دوم ادم بدها که نامرای بودند بودند روبروشدند و ان ها هم شکست دادند .

ان ها رفتند ورفتند تا به جنگل سوم رسیدند .

 

در روبروی ان ها یک زندان جا دویی بود . سارا به صاحب رستوران گفت (( : تو همین جا بمون تا من پدر ومادرم را  ازاد کنم .

سارا رفت و با ان زندان جادویی جنگید.

 

 

و پد و ما درش را ازاد کرد . قصته ی ما تموم شد

  • ۹۹/۱۲/۲۸
  • فاطمه زهرا جوکار

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی