قصه گوی کوچک

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

قصه گوی کوچک

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یک روز یک سرسری بازی گوش  که در کارخانه بود داشت فکر می کرد که اگر یک روز بچه ها با اون بازی می کردن چه بازی می کردند  . اما اون ناراحت بود که نمی دونست باهاش چه بازی می کردند .

اون سرسر ی بازی گوش یک روز اماده شد برای رفتن به پارک . اون خیلی خوش حال بود .

یک روز بچه ها اومدند به پارک سرسر خیلی خوش حال بود . بلخره فهمید که اونا چه بازی می کنند  اونا سرسر بازی می کنند .

  • فاطمه زهرا جوکار
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود                                                                                                                 

روزی طوطی با پدرش زندگی می کرد    .         اون طوطی خیلی مغرور بود .پدر طوطی یک روز  به طوطی گفت ((  انقدر مغرور نباش اما طوطی گوش نکرد 

پدر گفت ((الان وقت این که اروسی کنی اما طوطی گفت (( باشه اما باید خدم انتخاب کنم دختر 

یک روز طوطی رفته بود به جنگل یک دختر زیبا دید . طوطی گفت (( باید با من ازدواج کنی

دختر گفت (( تو چقدر مغروری من نمیام 

از این ببد طوطی تصمیم گرفت که مغرور نباش 

بلخره طوطی با دختر  عرو سی کرد .

 

راستی میدونید که بچه شون چه شکلی شد 

کلی  بچه ادم شد تنشم طوطی شد

  • فاطمه زهرا جوکار