قصه گوی کوچک

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

قصه گوی کوچک

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

این بلاگ برای ثبت قصه های دختر گلم ایجاد شده است

۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یکی بودیکی نبود. قیرازخداهیچ کس نبود .

دریک دهکده ی خیلی دور مردومی زندگی می کردند . دربین ان مردم مادر ودختری زندگی میکردند واسم اون دختر مریم و اسم مادرش هم.فاطمه بود .

یک روزی از روز ها مریم ومادرش فاطمه به بیرون رفته بودند . درراهمریم یک مغازه ی خیلی بزرگ دید ودر ان مغازه تابلو های نقاشی زیبا و بزرگو کوچک بود . 

مریم تا مغازه را دید به مادرش گفت (( : مامان میشه که به من نقاشی کشیدن را یاد بدی ؟ 

مادرمریم به اوگفت :(( بله عزیزم میشه .

مریم به او گفت :(( میشه از فردا شروع کنیم ؟ مادرش فاطمه به اوگفت :(( بله عزیزم از قردا شروع می کنیم .

روز بعد مادر برای خرید وسایل نقاشی به بیرون رفت .

چهار ساعت بعد که مادر  همه چیز را خریده بود یادش افتاد که قلموی بزرگ نخریده است برای همین به مغازه ی قلمو فروشی رفت و در ان مغازه یک قلموی زیبا وسفید دید که از قلمو های دیگر فرق های زیاد تری داشت مادر مریم از اقای مغازه دار  همون قلمو را گرفت . 

وقتی به خانه رفت به مریم گفت :(( من همه ی چیز هایی که لازم داشتی را خری دم . 

مریم گفت :(( آ خجونمی جون حالا میشه شروع کنیم . مادر مریم گفت :(( بله مریم جانم . 

مادرمر یم کمی از نقاشی کشیدن را به او یاد داد .

وبه او گفت :(( حالا توی این ورق سفید یک نقاشی با مداد رنگی هایت بکش و بعد از کشیدن نقاشی ات بو من ان را نشان بده . مریم یک نقاشی زیبا کشید و به مادرش فاطمه نشان داد و مادرش به او افرین گفت . 

رو ز دوم مادر مریم نقاشی کردن با قلمو هاب کوچک را به او یاد داد وبه او گفت :(( یک جنگل زیبا با این قلمو های کوچک خودت بکش و به من نشان بده . مریم یک جنگل باان قلمو های کوچک خود کشید و به مادرش نشان داد ومادر به او افرین گفت . مریم به مادرش گفت کی نقاشیکردن با قلموی بزرگ را یاد میگیرم ؟

مادر مریم به او گفت :(( حالا صبر کن به ان هم می رسیم .

مریم به مادرش گفت :(( باشه صبر می کنم . مریم دوبا ره به مادرش فاطمه گفت :((  میشه سه روز به من هیچی  یاد ندی ؟ 

اخه میخاهم توی این سه زوز چیز ها یی که یاد گرفتم را تمرین کنم . مادرش فاطمه به او گفت :(( باشه مریم جانم اما اگر می خاستی نقاشی بکشی بعد از کشیدن نقاشی ات انها را به من نشان بده راستی فقت سه روز باشه . مریم گفت باشه مامان .

بعد مریم برای خودش برنامه ریخت که در سه روز می خاهد چکار کند  و برای همین اول توی یک کاغذ خط دار برنامه ی  اولین روزش را ریخت و در کاغذ خط دار دوم برنامه ی دومین روزش را ریخت که در دومین روز می خوا هد چکار کند ودر کاغذ سوم برنامه ی سومین روزش را ریخت که در ان سه روز می خواهد چکار کند .))

دراوین روز که بلند شد دست وصورتش را شست وجایش را جمع کرد وبه رف سفره رفت و صبحانه اش را خورد .وبعد یک نقاشی زیبا که با مداد رنگی کشیده بود را به مادرش فاطمه ومادر اش به او افرین گفت .

دوساعت بعد ناحارش را خورد و به طرف اتاقش رفت تا نقا شی دومش را بکشد و ان نقاشی هم با مداد رنگی کشید وبه مادرش نشان داد و مادرش به او افرین گفت .

شب شد مریم شامش را خورد و رخت خوا بش را انداخت و خوا بید .

صبح روز بعد یهنی دومین روز را شروع کرد و دست و صورتش را شست وبه طرف اشپز خانه رفت سر سفره نشست و صبحانه اش را خورد .

بعداز تموم شدن صبحانه مریم به اتا قش رفت و یک نقاشی زیبا و قشنگ با قلمو های کوچک خود کشید و به مادرش نشان داد و مردرش به او افرین گفت .بعداز دوساعت مریم برا ی خوردن ناحار به طرف صفره رفت وناحارش را خورد و به اتاق اش رفت تا یک نقاشی دیگر بکشد وان نقاشی هم با قلمو های کوچک خود کشید و به مادرش نشان داد و مادرش به او گفت :((افرین دخترم  .

شب شد . مریم شامش راخورد و رخت خوا بش را پهن کرد و روی ان خوا بید .

روز سوم فرا رسیدمریم دستو صورتش را شست وبه طرف سفره رفت و صبحانه اش را خورد و به اتا قش رفت تا یک نقاشی زیبای دیگر بکشد .

 این بار نقا شی ا ش را با مداد رنگی و قلموهای کوچک خود ش کشید وبه مادرش فامه نشان داد و مادر ش به او گفت :(( افرین دخترم گلم . مریم کمی تلویزیون دید وبعد از یک سا عت دیگر رفت در اشپز خانه تا به مادرش کمک کند تا ناحار را درست کنند .

دوساعت بعد مریم به مادرش کمک کرد تا سفره را پهن کند و ناحارشان را به خورند وقتی سفره پهن شد ان ها ناحارشان را خوردند و مریم به اتاقش رفت تا نقاشی دومش را بکشد وان نقاشی هم با مداد رنگی وقلمو های کوچک خود کشید وبه مادرش نشان داد ومادرش به او افرین گفت .

شب فرا رسید مریم به مادرش کمک کرد تا شام را درست کنند مریم برنج را درست کرد ومادرش خورشت بامیه درست کرد .

بعداز درست شدن غذا مریم سفره را اندخت ومادرش فاطمه هم وسایل سفره را اورد .

مریم و مادرش فاطمه به رف سفره رفتند و نشستند و شامشان را خوردند و مریم سریع رخت خوابش را پهن کرد وباخودش گفت :(( فردا باید زود پاشم وبعد روی رخت خوابش خوابید و مادرش چراغ هارا خاموش کرد .

ومادرش فاطمه هم خوابید ولی مریم به مادرش گفت :(( مامان بیداری ؟ 

مادر به او گفت :(( بله عزیزم بیدارم حالا بگو چیکارم داشتی ؟

مریم به مادرش گفت :(( می خواستم بگم برایم قصته می گی ؟ مادر به او گفت :(( اره می گم ومادر شروع به قسته خواندن کرد .

صبح روز بعد فرا رسید . مریم صبحانه اش را خورد وبه مادرش گفت :(( بریم یک مدل جرید برای نقاشی کشیدن یاد بگیریم ؟ مادر مریم گفت :(( بله بریم حالا بگو حاضری ؟ مریم گفت :(( بله حاضرم.

مادر مریم امروز به مریم نقاشی کشیدن با انگشت را به او یاد داد وبه او گفت :((  مریم جان تو هم برای من یک نقاشی با ان گشت های کوچک خود بکش وبعد به من ان نقا شی را نشان بده .

مریم به مادرش فاطمه گفت :(( باشه مامان .مادر مریم به مریم گفت :(( اول بیا ناحار مان را بخوریم بعد برو نقاشی ات را بکش .

مریم به مادرش فا طمه گفت :((باشه مامان . مامان حالا کمک لازم ندارید ؟ وبعد مادر به او گفت:((  چرا کمک لازم دارمبیا صفره را پهن کن و وسایل سفره را بگزار روی سفره . وبعد مریم گفت :(( باشه مامان .

انها ناحارشان  راخوردند ومریم ان نقاشی را کشید وبه ما درش نشان داد ومادر رش فاطمه گفت صد افرین دخترم . مریم دو باره به مادر کمک کرد تا شام را درست کنند .

این بار مریم کمک کرد تا سیب زمینی هارا خوردکند ومادرش فاطمه هم ان هارا سرخ کرد و وقتی غذا درست شد مریم سفره را انداخت ومادرش هم وسایل سفره و غذا را اورد .

مریم و مادر ش فاطمه شامشان را خوردند . و مریم رخت خوابش را پهن کرد و سر جایش خوابید .

مادرش هم  سفره را جمع کرد و او هم خوا بید . صبح روز بعد که فرا رسید مریم دست و صورتش  را شست و به طرف سفره رفت و سبحانه اش را خورد ومادربه او گفت :(( حالا باید بریم امو زش ام روز را ببینیم . ام روز می خواهیم با قلمو ی بزرگ نقا شی کشیدن را یاد بگیریم . مامد ر به او یاد داد و

وبه مریم گفت :(( حالا تو با ید با این قلموی بزرگ نقاشی بکشی ولی اول بیا نا حارت را بخور من می خوا هم  برون بروم و تا بر می گردم نقاشی ات را بکش . 

مریم گفت :(( با شه مامان . مادر از او خدا حالفظی کرد و و مریم هم نا حادش را خورد و رفت تا در اتاقش تا یک نقاشی با ان قلموی بزرگ بکشد او نقا شی اش را کشید و گذاشت تا ان نقاشی خشک بشود. چند ساعت بعد که نقا شی خشک شد او دست به نقا شی زد و د ستش رفت  توی نقاشی .! مریم فهمید که ان قلمو جا دو ایی است و این مو ضوع را  برای مادرش تعریف کرد و از این با بعد  او یک نقاش ما هر شده بود با ان نقاشی های جادو یی اش . قصته ی ما تمام شد و مریم به ازو اش رسید 

  • فاطمه زهرا جوکار